۴.۳.۸۷

درود.
:17th
نفرتم از دانشگاه کم شده بود. تو اینجور محیطا همیشه یه سری اسکل ُمسکل هستن که از یه نواخت بودن فضا کم کنن. با چن تا از بچه های رشته ی خودمون تیریپ رفاقت ور داشته بودم. البته نه خیلی صمیمی بودیم نه خیلی رسمی. داشتیم اخلاق همدیگه رو محک می زدیم. اتفاقی که اول همه ی رفاقتا می افته. تو جمع این برو بچه ها یه ...خلی بود که از کل دنیا فارغ بود. یه آدم خوشحال. شایدم بعضی وقتا الکی خوش. اسم و فامیل جالبی هم داش: سهند سادگی. از اون آدمایی بود که همه دوس دارن باهاشون رفیق شن. یه ((تفریح)) به تمام معنا بود. وقتی نبود اکیپمون یه چیز گنده کم داش . یه روز از اون روزایی که سر رسید...
سهند: سام علیک جماعت علافا.
من:سلام چطوری پسر.
علی:به به داش سهند گل.
علی بچه ی جنوب بود. نمیدونم چه جوری میشه توصیفش کرد...
جنوبی بود دیگه.
حسام: سلام سهند جان چه طوری؟
حسام از بچه های لیمبو بود. مثل همه ی ((اورامایی)) ها یه کم شیرین عقل بود.
خود سهند هم اصلن ترک بود ولی تهران بزرگ شده بود.
روبروی دانشکده ی علوم انسانی روی چن تا صندلی نشسته بودیم. از اونجایی که دانشگاه ما تو رشته های فنی (به غیر از کامپیوتر) دختر نمیگرفت، اکثر دخترایی که تو دانشگاه ما بودن، رشته های علوم انسانی میخوندن. خلاصه این که دانشکده انسانی پر ((گوشت))بود. بچه ها به شوخی به دانشکده انسانی می گفتن : نرم افزار. ما هم اون روز به دلیل نیات پلیدی که حسام داشت، پلاس بودیم دم انسانی. سهندبا دیدن ما تازه موتورش روشن شده بود.
سهند:چه خبرا بر و بکس؟ اینجا چیکا میکنین؟ تیریپ گشنه بازیه؟ حالا واسه کی تیز کردین ؟
حسام: اون دختره رو میبینی؟ کفش صورتی پاش کرده. نه بابا اونوریه. همون که رو دماغش چسبه.
سهند: اوهو. رحمت به چیز کم. حاجیمونو.حالا نخ داده؟
علی:نه بابا. خیلی تو حسه. اصلن راه نمیده.
سهند: حالا کودومتون میخواد دامادشه؟
حسام: داماد چیه بابا. میخوام رفیق شم.
سهند: اون که بله. حالا چرا نمیری کارو یه سره کنی؟
حسام: بابا تو هم ...ت خله ها. مرد حسابی سر و کله ی حراستی ها پیدا شه دهنمون صافه.
سهند: مخوای شماره بدی؟
حسام: آره
سهند: بده من برم بهش بدم.
حسام: جون حسام؟ دمت گرم بابا.ما کیشیک می دیم . حراستیه اومد خبرت میکنم.
سهند: خوب حالا شماره رو بده.
شماره رو گرفت و رفت طرف دختره. دختره با دوستاش وایساده بودن دم دانشکده. سهند کاملن جدی رفت جلو و شروع کرد باهاش صحبت کردن و بعد از یه دقیقه نیش جفتیشون واشد. خلاصه 5 دقیقه می شد که داشتن حرف میزدن. بعدشم در کمال ناباوری ماها، با دختره دست داد و راه افتاد طرف ما. حسام از این که با دختره دست داده بود کفری شده بود. فک میکرد طرف زیر آبی رفته. سهند رسید به ما:
سهند: امشب ساعت 7 منتظر زنگش باش.
حسام حس میکرد گوشاش درست نمیشنون.
حسام: برووو. جون حسام؟ به همین راحتی؟ مگه چی چی گفتی بهش.
سهند:راسشو بگم؟
حسام:آره
سهند: جریان این جوری بود گفتم:
_ببخشین خانوم من یه کار مهم باهاتون دارم
_بله؟ بفرمایید.
_این کاغذو بگیرین. این شماره تلفن اون رفیق ماس. بد جوری تو کف شما مونده.
حسام:راس میگی؟همینو گفتی؟
سهند: گفتم که راسشو میگم. خلاصه بعدش گف:
_کودمو رفیقتون؟
_همون چاق عینکیه که عین سمندونه.
دود از گوش حسام بالا میرف.
حسام: تو همه ی اینا رو گفتی؟
سهند:آره بعدشم گفتم که نیگا به قیافه ی احمقش نکن،قلب صافی داره.
اونم بالاخره قبول کرد.
حسام همه ی این حرفا رو گذاشت پای حساب شوخی. ولی چن وقت بعد، وقتی با دختره دوست شد فهمید که سهند عین این حرفا رو زده بوده!
داش کم کم ازش خوشم میومد. بچه ی زدیفی نشون میداد. همه چی تو دانشگاه، جدید به نظر میرسید. حتی میان ترما که کم کم داشت شروع میشد...

۲۲.۲.۸۷

درود. شاید بپرسید چرا از بلاگفا اومدم تو بلاگر. دلیلش واضحه ولی نمیخوام تو نوشته هام اشاره ای بهش بکنم. ببخشید که دیر شد. تقصیر من نبود. آخه اساتید از وبلاگ نویس ها هم میان ترم میگیرن. ضمنن نمایشگاه کتاب هم مزید بر علت شد. تو این مدت که ننوشتم اتفاقات عجیبی واسم افتاد که اینجا گفتن نداره. ولی چیزی که باید بهتون نوید بدم اینه که با یکی از دوستانم به اسم مستعار ((خاکستری))، که قلم خوبی داره، تصمیم گرفتیم یه وبلاگ مشترک بزنیم که اگه تقدیر، ماتحت ما رو مورد عنایت قرار نده، تا هفته ی آینده راه اندازی میشه. و خوب فضای اون وبلاگ با وبلاگ((من و آدم برفی)) از زمین تا زیرزمین تفاوت داره. در واقع توی اون وبلاگ، ما دو تا از همه چیز مینویسیم. البت ممکنه که نویسندگان اون وبلاگ از دو تا بیشتر هم بشن. تا ببینیم.اما از حلوای نسیه که بگذریم می رسیم به داستان خودمون که این هفته میخوام تقدیمش کنم به کسی که شاید این جملات رو هرگز نخونه. ولی مهم اینه که تو ذهن منه. این قسمت رو تقدیم میکنم به دوست خوبم ((مهرداد)) که منو با وجود تموم حقارت روحم، بدی رفتارم و غیر قابل تحمل بودن شخصیتم، ((رفیق)) خطاب میکنه.
قسمت شانزدهم:
_خلاصه دیگه اوضاع اینجوریاس. فک کنم یه کم از حالت تعجب در اومده باشی با این توضیحات.
_آره. یه کم. ولی عجب حکایتیه ها. سخته که خونواده ی آدم از هم بپاشه. نه؟
رضا یه پوزخند رفت و گفت:
_حالا نیست خودت از خانواده ی خوش بنیه و پابر جایی برخورداری! مرتیکه نئشه.*
شوخی هاش بعضی وقتا دلمو میزد. میخواستم یه چاکونی بهش بزنم که با اون دماغ عقابیش بخوره زمین. ولی خیلی رعایتشو میکردم. یه جورایی دلم میسوخت واسش.
_رضا تو تنها چه جوری میومدی اینجا؟ آدم دهنش سرویس میشه تا این ویلچرو از سر بالایی اونجا بیاره بالا.
_تنها نمیومدم که. کی گفتم تنها میومدم؟
_ زکی. مرد مومن خودت تو خونه به عمه گفتی تنهایی نمیتونم برم.
_ اول مومن خودتی و اون عمه گوهرت. دوم اینکه تنها نمیام اینجا. ولی عمه ت نمیدونه.
_حالا مگه چی هست که ازش مخفی میکنی؟ نکنه تیریپ حاج خانوم و این صحبتاس.
_حاج خانوم؟ منظورت دوست دختره؟ آخه مرتیکه نئشه اگه من دوست دختر داشتم که با توی نره خر نمیومدم اینجا. الان با اون اینجا بودم.
_خوب بابا عر عر، باور کردم.
_ببین آدما 3 موقع دروغ میگن: یکی موقعی که از یه چیزی بترسن. دوم موقعی که دروغشون یه نفعی داشته باشه. سوم هم اینکه ((...خل)) باشن. مریض باشن.
من نه از تو میترسم نه نفعی واسم داره که بهت دروغ بگم. ولی در مورد سوم اصلن مطمئن نیستم.
این شوخی رضا کلی خندوندم. این آدم خیلی راحت تر از اون چیزی بود که من در مورد یه آدم میتونستم تصور کنم.
_حالا با کی میای اینجا؟
_((باکی))نه!((با کیا))
_خوب با کیا میای اینجا؟
_دوستام. یه اکیپیم. شاید ببینیشون. 5 نفرن. با هم خیلی جوریم.
_ایول پس حداقل ماهی یه بار اینجا بساط پیکنیک ردیفه.
_ماهی یه بار؟ پیکنیک؟ ما هر هفته مینیموم2 بار میایم اینجا. پیکنیک هم به اون معنی که تو ذهن توئه نمیایم. از کباب و منقل و عرق و ورق و زرورق و اینا خبری نیس.
_پس میاین اینجا جلسه ی اخلاق در خانواده تشکیل میدین؟ بدون اینا که حال نمیده.
_بابا مغز فندقی! تفریحات دیگه ای هم هست تو این خراب شده.
_آهان. زودتر بگو. پس تفریحات خیس میکنین.
_ ای طبیعت! منو از دست این کودن نجات بده. آخه مگه تفریح فقط به بخور و بکش و بده و بکن تموم میشه؟
_دمت گرم دیگه حالا تو هم هر چی از دهنت در میاد به ما بگوااا. خوشت میاد یکی با تو اینجوری صحبت کنه؟
_نمیدونم خوشم میاد یا نه ولی میدونم ناراحت نمیشم. تو هم از دست من ناراحت نشو. من رو دهنم اصلن نمیتونم صافی بذارم. منظوری ندارم. ولی حس میکنم اگه بخوام حسمو منتقل کنم باید از همون کلمه ای که در دم به زبونم میاد استفاده کنم.
_خداییش ته انتقال حسی. الان حست درست چسبیده در کونم.
زد زیر خنده.
_تو هم با من راحت باش. اینجوری بهتره.
_باشه. ولی من عادت ندارم به بزرگتر از خودم توهین کنم.
با حالت شوخی گفت:
_((...شعر)) نگو بینیم بابا.بزرگتر!! بزرگی به عقله نه به سن. البته از این نظر باز من بزرگترما. ولی عیب نداره. میبخشمت!!
همینجوری داشتیم حرف میزدیم و وقت هم بدون توجه به هیچ کجا، داشت میگذشت. ناهارمونو خوردیم و در مورد کلی چیزا حرف زدیم.حرفایی که رضا میزد برام تازه بود. انگار قبلن هیشکی این حرفارو نمیزده. انگار گوشم به یه دنیای دیگه وصل شده بود که اینا رو میشنید. کم کم سرمای پاییزی داشت بیدار میشد. البته رضا به دلیل لاغر بودنش خیلی بیشتر احساس سرما میکرد. هوا تاریک شده بود. جاده ی برگشت خیلی ترسناک تر شده بود. ازش پرسیدم:
_حالا تو از کجا مطمئنی که مهمونا رفتن؟
_مطمئن نیستم.
_زکی! گرفتی مارو؟ خوب اومدیم و اونا نرفته بودن. تکلیف چیه.
_هیچی زنگ میزنیم FBI بیاد ببرتشون.
_جدی میگم. چرت و پرت نگو.
_بابا مگه لولو خورخوره تو اون خونه س؟ میریم تو و قشنگ سلام و احوال پرسی میکنیم و عین بچه های خوب میشینیم تو مهمونی.
_خیر. تو مخت تعطیلاته! اگه طوری نیست که بریم تو مهمونی، پس سر صبحی کرم تو کونت بود که مارو از تو خونه کشیدی بیرون؟
_نه. قاطی نکن. اینا یا تا حالا رفتن، یا تا همین یکی دو ساعت دیگه میرن. در ضمن تاحالا حسابی زر زدن، حرفاشون تموم شده. از این نظر خوبه. گوشامون در امان میمونه.
رسیده بودیم به نزدیکای خونه. داشتم به این فک میکردم که واسه ی فردا چه کارایی دارم. یهو رضا گفت:
_اینجارو. بابا هم اومده.
_از کجا فهمیدی؟
_اون پژو 405 مال باباس.
_اون یکی هم مال عموته دیگه؟
_آره.
در زدیم و رفتیم تو خونه.عمه اومد بهمون گفت:
_بچه ها بدوین برین مهمونخونه. همه اونجان.
مهمونخونه یه سالن مجلل بود تو طبقه ی پایین. پر از کمد های شیشه ای که تا خرتناقشون ظرفای کریستال و قیمتی بود. دو دست مبل قدیمی و عتیقه که معلوم بود مال زمون شاهه تو مهمونخونه بود. از اون مبلایی که پیداس تو زمون خودش خیلی گرون بوده. رفتیم سمت مهمونخونه. وارد که شدیم همه تو یه ثانیه ساکت شدن و خیره شدن به ما. دوباره اون حس خجالت لعنتی اومد سراغم. به بدبختی تونستم بگم سلام. رضا هم سلام کرد. همه شروع کردن سلام و جواب کردن:
((سلام عموجون چطوری؟از مرگ ما بیزاری گل پسر؟))((سلام پسرم خوبی؟ سلام میلاد جان. از وقتی گوهر بهم گفت میخوای بیای اینجا خیلی خوشحال شدم)) ((سلام رضا حالت چطوره؟))((سلام...))((سلام...))((سلام...))((سلام...))
عمو و زن عمو و دختر عموی رضانشسته بودن رو یه مبل سه نفره. اکبر آقا (بابای رضا) هم رو یه مبل تکی نشسته بود و وقتی اومدیم تو، اومد بامن دست و روبوسی کرد. رضا دیگه نذاشت ویلچرشو برونم. خودش رفت سمت عموش اینا و با همشون دست داد. بعدشم رفت کنار یه مبل تکی وایساد. منم رفتم سمت عموش که باهاش دست بدم. عموهه گفت:به به. پس این آقای مهندس که گوهر خانوم میگه شمایید. خوشبختم. منم یه کم پرت و پلا گفتم و دستمو از دستش جدا کردم. اومدم برم بشینم که زنش دستشو دراز کرد طرفم. باید باهاش دست میدادم. یه حس بدی داشتم. حس میکردم اگه با زن عموهه دست بدم باید از شوهرش خجالت بکشم. به هر نکبتی بود مراسم دستمالی با زن عموهه تموم شد. بعد دختر عموهه هم دستشو دراز کرد. یه دختر جوون که اینقد هیکلش عروسکی بود که میتونست مدل یکی از این شبکه های ماهواره ای بشه. خیلی خوشگل نبود ولی لاکردار بدجوری نمکی بود.نه خودش روسری داشت نه مامانش. پیدا بود اینا به اندازه ی عمه م
امل نبودن. دستمو دراز کردم و باهاش دست دادم.یه تبسم دلبر کش رفت و گفت: خوشبختم. دست و پامو گم کرده بودم. چشام به اختیارم نبودن. رطوبت دستش داشت فلجم میکرد. با من و من کردن گفتم: خواهش میکنم من هم خوشبختم.
برگشتم که یه جایی پیدا کنم واسه نشستن. رضا بهم اشاره زدکه برم کنارش بشینم. اکبر آقا رو کرد به داداشش اینا و شروع کرد:
_ این میلاد جان ما پسر دایی رضاس. دانشگاه لیمبو قبول شده. چی میخونی راستی؟
_عمران.
_آهان. آره گوهر گفته بود. آره دیگه خونه ی مارو روشن کرده دیگه. عمه و پسر عمه شم از تنهایی در آورده.
عمه هم همون موقع با یه سینی چایی اومد تو.
_اکبر آقا رو کرد به من و ادامه داد:
_بله میلاد جان. ایشون هم آقا ناصر، عموی رضا، رویا خانوم زن عموی رضا، این شازده خانومم نگین خانوم، دختر عموی آقا رضاست.
به شوخی ادامه داد:
_این حاج خانومم مامان آقا رضا، گوهر خانومه.
رضا با استیل نه چندان جدی گفت:
_حالا چرا نسبت همه رو با من میگی؟مگه اینجا همه فقط با من فامیلن؟
_نه عزیزم، آخه تو اصل کاری هستی.
عمو ناصر درومد که:
_بابا یکی هم مارو تحویل بگیره.
اون شب اونا واسه شام هم موندن.دلم میخواست همه ی شبو به دختر عموهه زل بزنم. ولی از ترس تابلو شدن حتی یه بار هم بهش نیگا نکردم. بعد از رفتنشون حتی نمیتونستم قیافه شو کامل به یاد بیارم. اون شب خیلی زور زدم که بخوابم. ولی نشد. تا صبح عین احمقا توی اتاق راه رفتم. دلشوره داشتم...
ادامه دارد...
*دوستان گرامی میدونن که نگارش درست این کلمه ((نشئه)) هست. ولی چون ما ایرانی ها کلمات هیچ زبانی، حتی زبان خودمون رو هم درست بیان نمیکنیم،در زبان گفتار، این کلمه به صورت ((نئشه)) بیان میشه.

۲۰.۲.۸۷

درود. اینجوری که پیداست مشغله های روزمرگی نمیذاره وقتمو واسه وبلاگ بذارم. هم به این دلیل و هم به دلیل کوچ ناگهانی! کل قسمت های داستان که تا حالا نوشته بودم رو تو یه پست میزنم تو وبلاگ. که اگه یه تازه وارد هم یه سری به ما زد خیلی گوزپیچ نشه. به این حرکت تو صدا و سیما میگن: ((آنچه گذشت)).
البته میتونین روز دوشنبه قسمت جدید رو بخونین.
این شما و این ((آنچه گذشت)):
به نام ایران...تنها قدوس زندگی ام.
درود بر تو دوست عزیزی که این وبلاگ رو واسه ی خوندن انتخاب کردی. من آبان هستم، نویسنده این وبلاگ.(البته این یه اسم مستعاره). قراره توی این وبلاگ یه داستان بنویسم که اگه تقدیر یاری کنه هر هفته به اندازه یک ورق(a4) از داستان رو تو وبلاگ مینویسم.در ضمن اسم این داستان همون اسم وبلاگه:(من وآدم برفی). و دیگه این که اگه لازم باشه در مورد قصه توضیحی بدم، قبل از هر قسمت، توضیح لازم رو میدم. (ضمنن این داستان کاملن خیالیه) .
و اما داستان:
وقتی اسممو توی روزنامه دانشگاه ازاد دیدم حالم بد شد. تازه اونم تو رشته ای که اسمشو میشنیدم، پشتم عرق می کرد...عمران. ولی ناراحتیم وقتی بیشتر شد
که تو کنکور سراسری، رتبه ی گوزُم شدم.مجبور بودم برم تو دانشگاه آزاد واحد لیمبو* ثبت نام کنم. یعنی بهتره بگم پدرم مجبورم کرده بود.
پدرم نمونه ی بارز و کامل (( یه بوم و دو هوا )) بود.
از نظرروحی دوگانگی..نه... صدگانگی داشت.اونقدر زود زودحرفشو عوض میکرد که فکرمیکردم من دیوونه شدم و اون هرگز همچین حرفی نزده. شاید...نه حتمن به خاطر همین اخلاقش بود که مادری که هرگز به خاطرنمیارمش، از پدرم طلاق گرفته بود. درمورد مادرم فقط میدونم که بعد ازطلاقش رفته بود ترکیه و اونجا با یه مایه داردهاتی ازدواج کرده بود وزندگی قبلیش رو هم به کل بیخیال شده بود...
اونا فقط یه شب همدیگه رو....اره چون میخواستن بگن چیزی از اونای دیگه تو جفت گیری کم ندارن.حاصل جفتگیری اونها هم من بودم. اونها دقیقن 11 ماه بعد از ازدواجشون بچه دار شدن و دقیقن2 ماه بعد ازتولد من، اولین درخواست طلاق به دست پدرم رسید و بعداز 8 ماه هم....خلاص.این اطلاعات کم و نصفه کاره رو از مادر بزرگ خدا بیامرزم
(مادر پدرم) بدست آوردم چون پدرم هیچ وقت در این مورد با من صحبت نمیکرد.پدرم یه کارمند دون پایه دولت بودکه اگه خرج ویسکی و ابجوی خودشو از حقوقش کم میکردی، فقط یه پولی واسه زنده بودنمون میموند.اون یه ادم الکلی بود که از وقتی یادم میاد،
با مادرش زندگی میکردیم، تا همین 2 سال پیش که...
تا همین دو سال پیش که مادر بزرگم مرد، تنها کسی که دوستش داشتم…نه، نمیدونم دوستش داشتم یا نه… ولی وقتی مرد، مث راننده ای شده بودم که آینه های ماشینشوکندن. چون من تقریبن به غیر از مواقعی که مدرسه بودم، تمام
وقتمو با مادربزرگم میگذروندم.
پدرم صبح ها، خیلی زود از خونه میزد بیرون وو تقریبن 4:30،5 خونه بود.از سر کار که میومد، چند تا گزینه بیشتر نداشت، یا مینشست صفحه های سیاسی 4،3 تا
روزنامه ای رو که خریده بود میخوند و به همه ی طرفهایدعوا، فحشای پایین تنه میداد و بعدشم صفحه ی حوادث رو میخوند و از زور عصبانیت سیگار میکشید و میگفت: دوره زمونه گه مال شده. بعدشم شام می خورد و میخوابید.یا اینکه وقتی از سرکار میومد لباسشو عوض می کرد و با یه لباس راحت میرفت به یه باشگاه بیلیارد به اسم
(( تولیپس))…
من رو هم یکی دو بار با خودش برده بود به اون باشگاه، البته نه به این دلیل
که من رو ادم حساب میکرد... نه، واسه این بود که اون مواقع مادربزرگم
به هردلیلی خونه نبود و بابام نمی خواست من تو خونه تنها باشم. توی اون
باشگاه هم، با آدمای اونجا فقط در مورد مسایل سیاسی بحث میکرد.
در مورد اون باشگاه و آدمای توش توی اون دو سه باری که توفیق اجباری
نصیب شد و دیدم، تنها چیزی که هنوز به وضوح یادمه اینه که آدمای اونجا
خیلی از پدر من خوششون نمیومد و اینو به راحتی از طرز نگاهشون می شد فهمید.
از زندگی خصوصی پدرم که بگذریم، یکی از دلایل اصرارش واسه ثبت نام من تو دانشگاه ((لیمبو)) این بود که خونه ی یکی از عمه هام، حدودن تو فاصله ی 11 کیلو متری ((لیمبو)) بود، دم یه جاده ی قدیمی توی یه جنگل بود.
خونه هه توی منطقه ی ردیف و خوش آب و هوایی بود. پدرم پیش خودش خیال میکرد که با این حساب هم تو خونه ی یه اشنا زندگی میکنم، هم ازلحاظ پول خوابگاه و اینجور چیزا مشکلی پیش نمیاد...
خیلی جالب بود...من داشتم میرفتم که تو خونه ی عمه ام زندگی کنم. عمه ای که تا اون موقع فقط دو بار دیده بودمش...فقط دو بار. یه بار وقتی شوهرش میخواست سرش هوو بیاره و یه بار وقتی پسرش تو سربازی مجروح شده بود و دو تا پاشو از دست داده بود. وقتی داشتم به این موضوعات فکر میکردم توی اتوبوس ((لیمبو)) بودم که یه ساعتی می شد که راه افتاده بود. من راه افتاده بودم واسه ثبت نام! یه مسئله ای دایم داشت مخمو سوراخ می کرد: چرا هیچ مقاومتی در برابر بابام نکردم؟ ....
اصلن مگه راه دیگه ای هم وجود داشت؟ یه جورایی انگار خودمم راضی بودم...نه من راضی نبودم...نمیدونم چون حال پشت کنکور موندن رو نداشتم و کون گشادیم میومد که درس بخونم، قبول کردم.به هر حال من تو اتوبوس بودم و داشتم میرفتم ((لیمبو)). عجیب بودکه پدرم دنبالم نیومده بود.چون تقریبن تنها جایی که من حق داشتم
تنهایی برم، دستشویی بود.جالبه بدونید که بر همین اساس بود که مدرسه هایی که من توش 12 سال درس خوندم، دورترینشون ، تا خونمون یه خیابون فاصله داشت. ((لیمبو)) یه شهر خوش آب و هوا و سرسبز بود. اصلن ایالت ((اوراما)) که ((لیمبو)) توش بود، سرتاسرش پر از جنگل و رود خونه و منظره های رویایی بود. و خوب تو کشوری که آب و هوای خشک ، اکثریت رو داشته باشه، مناطق سرسبزی
مثل ((لیمبو)) میشه پر تردد ترین منطقه ی تفریحی. واسه همین هر وقت همکلاسی هام میفهمیدن که من یه رگ و ریشه ی((اورامایی)) دارم میگفتن: ((خوش به حالت. تعطیلی به پستتون میخوره میرین اوراما )). و این حرفشون تا مغز کونمو میسوزوند،
چون اصلن اینجوریا نبود...
دیگه کم کم داشتیم وارد محدوده ی ایالت اوراما میشدیم. نزدیکای غروب بود
و خوزشید خانم داشت خودشو واسه شب آماده میکرد. منظره های سر سبزی
که از شیشه ی اتوبوس پیدا بود، تو اون گرگ ومیش، یه جذابیت دیگه داشت.
من مثل ((مارزده ها)) که از حال میرن، بدون هیچ حرکتی فقط از شیشه به
منظره های بیرون نیگا می کردم. ولی بر خلاف ظاهرم، توی فکرم غوغایی بر پا بود
. چه جوری باید با عمه گوهر و پسرش رضا، روبرو می شدم؟ آدمایی که ظاهرن
باهاشون نزدیکی فامیلی داشتم، ولی در اصل، واسه من، با آدمای تو همون
اتوبوس خیلی فرقی نداشتند. چه جوری باید به تنهایی همه ی کار های ثبت نام
رو میکردم؟ اونم منی که تا اون موقع همه ی کارهای اداریمو بابا واسم انجام
داده بود. دیگه این فکرا داشت اذیتم میکرد.کسل شده بودم.سرمو بر گردوندم و
یه نیگا به مسافرا انداختم. غیر از یه بچه ی 4-5 ساله که کنار مادرش
(حدس زدم باید مادرش باشه) نشسته بود و داشت با یه خرس اسباب بازی،
بازی میکرد، همه خواب بودن. همه ی همه. یهو حسودیم شد. چی میشد
منم مثل همه ی این آدما می تونستم اینقدر راحت بخوابم؟ حتمن همه ی اونا
تو زندگیشون بد بختی و فلاکت و سو هان روح داشتن، و به این راحتی
خوابیده بودن. ولی من مثل جغد داشتم این ور و اون ور رو نیگا میکردم که دوباره
چشمم افتاد به بچه هه.تقریبن میشه گفت به جای بازی با خرسه، داشت
دهن خرسه رو سرویس میکرد. به زور می خواست انگشت سبابه شو فرو کنه
تو اونجای خرسه و طبیعتن از اون جایی که شرکت های ساخت اسباب بازی
هیچ سوراخی تو اونجای اسباب بازیا تعبیه نمی کنن!، موفق نمی شد. ولی
بچه هه اونقدر تخس بود که کار خودشو کرد و با باز شدن سوراخ اونجای خرسه،
همه ی خنزر پنزر ها و کاغذ پاره ها و پلاستیک فشرده ها ی تو دل خرسه ریخت
کف اتوبوس و همه جا رو به گند کشید. بچه هه هم به آنی دهنشو واکرد و
گریه و عر عرو سر داد.مادرشم با صدای بچه هه بیدار شد و چند تا سیلی آبدار
به بچه هه زدو چند تایی هم نیشگونش گرفت و گفت: ذلیل مرده! هزار بار گفتم
با اسباب بازی اینجوری بازی نمیکنن، حالا هی انگشت تو ماتحت اسباب بازیات بکن
جونم مرگ شده. اگه این دفعه واست اسباب بازی خریدم از خودت کمترم.
ننه هه ازاونایی بود که وقتی می خوان برن بیرون،فقط یه چادر گل گلی
رو لباس خونشون می پوشن که اون چادره هم محض خالی نبودن عریضه ست.
البته خانم مومنه و محجبه ی ما حواسش نبود که در اثنای تربیت کردن و ارتقا
دادن سطح فرهنگی بچه ش، چادر از سرش افتاده بود و تمام اندرونی تا اون
فیها خالدونش پیدا شده بود. حالا دیگه تقریبن همه ی مسافرای اتوبوس از
صدای گریه ی بچه و جیغ و داد های ننه هه بیدار شده بودن. و خوب طبیعتن
عناصر ذکور داخل اتوبوس بد جوری به چشم خواهری به ننه هه نیگا میکردن...
سروصدای اون مادرو بچه که خوابید، سرمو به سمت شیشه برگردوندم و یه نیم نگاهی به جاده انداختم. روی یه دونه از اون تابلو سبزای کنار جاده نوشته بود:

لیمبو limbo


20کیلومتر 20km

یه دفعه یادم افتاد که خونه ی عمه گوهر یازده کیلومتر مونده به لیمبو، تو یه منطقه ی جنگلی معروف به ((آهوان)) قرار گرفته. واسه همین جنگی بلند شدم و رفتم پیش راننده که ازش بخوام نزدیکای((آهوان)) وایسه تا پیاده شم.راننده هه یه آدم چاق و پشمالو بود که بد رقم تو حس ((سلطان جاده ها)) بود. اصلن معلوم نبود از بین اون همه مو ، چشماش چه جوری جاده رو میبینه. به سبک و سیاق آرتیست های ژانر ((وسترن اسپاگتی))یه سیگار گازوئیلی گوشه لبش گذاشته بود با صدای ((معین))بد جوری زده بود تو عالم هپروت. بهش گفتم :آقای راننده من می خوام ((آهوان)) پیاده شم،اگه واستون زحمتی نیس حوالی اونجا منو پیاده کنین. یارو راننده هه با اون چشای خمارش یه نیگایی به من انداخت و با لحنی به غایت آروم در اومد که:سواد داری؟ گفتم: آره چطور مگه؟ گفت: مگه نمیبینی رو این تابلو ی این بغل نوشته در حین رانندگی با راننده حرف نزن؟ گفتم: خب حالا شما ببخشین، حق با شماس. منو دم ((آهوان)) پیاده میکنین؟ دو باره گفت: سواد داری؟ گفتم: آره دیگه بابا. گفت: همونی که گفتم. یه نیگا به شاگردش کردم شاید اون یه تحرکی بکنه. شاگرده با ایما و اشاره بهم حالی کرد که:برو بشین، ردیفه.رفتم نشستم سر جام. بغل دستیم یه مجله در اورده بود و داشت میخوند، منم دزدکی شروع کردم به خوندن. ده دقیقه ای نگذشته بود که ماشین به ارومی وایساد. راننده هه دستی رو کشید و داد زد: اونایی که ((آهوان)) پیاده میشن بفرمان پایین. فقط من بلند شدم و به سمت در جلو راه افتادم. همینجوری که از کنار راننده هه رد میشدم طبق عادت همیشگی گفتم:خسته نباشید. راننده هه گفت: در مونده نباشی جوون. از دست ما که ناراحت نشدی ؟ گفتم:نه بابا بیخیال. گفت: ولی وقتی شما بچه مدرسه ای ها که خیر سرتون درسخونده این، حواستون به دور و برتون نیس، وای به حال ما بی سوادا.
حرفشو بی جواب گذاشتم و اومدم پایین که ساک وسایلمو از شاگردش بگیرم که یهو چشم به جنگل روبروم افتاد و...
هیبت جنگل یه لحظه وجودمو گرفت. هی یه چیزی بهم میگفت که برم سوار اتوبوس شم و برم لیمبو. بعدشم فردا صبح با یه تاکسی بیام ابنجا. ولی تا به خودم اومدم دیدم اتوبوس رفته و من موندم و دو تا ساک و یه جاده خاکی تاریک تو دل جنگل. هیچ چراغی تو جاده خاکی روشن نبود. پیش خودم فکر کردم: حالا یه حیوونی ، جونوری یه چیزی میاد اینجا ترتیب مارو میده، فردا هم تو روزنامه ها مینویسن:
"مرگ پسر جوانی که داشت دانشجو میشد به دست حیوانات درنده"
کم کم راه افتادم، از اون دو دفعه ای که اومده بودم یادم مونده بود که خونه ی عمه گوهر تو فاصله ی 400-500 متری جاده ی اصلیه. همینجوری که داشتم میرفتم نور مردنی یه سری چراغ به چشمم اومد. آره چراغای دم در خونه ی عمه بود. میشد رنگ سبز چراغا رو از اون فاصله تشخیص داد. ساعت حدودن 8 شب بود و من با دو تا ساک گنده داشتم تو اون جاده ی تاریک راه میرفتم. تقریبن به فاصله ی 100 متری خونه که رسیدم، دیدم یه آدم دم در خونه وایساده. تو اون تاریکی فقط میشد فهمید که آدمه. حتی جنسیتش قابل تشخیص نبود. چراغای دم در جوری تعبیه شده بودن که جاده ی روبروی خونه رو روشن کنن، ولی خود خونه رو اصلن. واسه همین مطمئن بودم که اون منو کامل دیده. یهو با اون قد بلندش شروع کرد به دویدن به سمت من. ترسیده بودم، ای بابا این دیگه کیه؟ نکنه دزد باشه. یه کم که نزدیکتر شد چادرشو روی سرش تشخیص دادم. ولی چون پشتش به چراغا بود، هنوز صورتش معلوم نبود. به سرم زد فرارکنم که یهو داد زد: عمه جون قربونت برم چقده دیر کردی. وقتی بهم رسید حتی مهلت نداد وسایلمو بذارم زمین. چسبید بهم و شروع کرد ماچ و بوس پرت کردن و قربون صدقه رفتن:
((عمه جون چقده فرق کردی ماشالا، چقده بزرگ شدی، بزنم به تخته وقت زن گرفتنته ها. راستی قبولی دانشگاه مبارکه آقا مهندس! دلم شور افتاده بود ننه. پیش خودم گفتم نکنه ماشینه تصادف کرده باشه که اینقده دیر اومده. دلم تاب نیاورد تو خونه بشینم اومدم دم در بلکه دلم آروم شه.گفتم شاید راه خونه یادت رفته باشه. باباتم سر غروبی تا حالا گمونم 11 باری زنگ زده. هی میپرسه : این بچه نرسید؟ فک کنم نگرانته ننه. رفتیم خونه یه زنگ بش بزن.))
عمه همین جوری داشت حرف میزد ولی من بد جوری حواسم پرت خونه ش شده بود. از اون عمارت اعیونیای قدیمی و بزرگ...
رفتیم داخل. اکثر چراغای توی خونه خاموش بود. واسه همین جزئیات زیادی از خونه معلوم نبود. عمه راهنماییم کرد که از راه پله های مارپیچ بریم طبقه ی دوم. یه اتاق نشونم داد و گفت :((بیا شاه پسر، این اتاقو واسه تو آماده کردم. اینجا قبلن اتاق رضا بود. اما بچه م از وقتی اون بلا سرش اومد واسش سخت شد که از این پله ها بالا و پایین بره.)) در اتاقو باز کرد.یه اتاق حدودن 4*6 بود.یه فرش قدیمی کفش بود. یه بخاری گوشه ی اتاق و یه کمد دیواری که فقط یه رختخواب توش بود.و یه چوب لباسی. دیوارای شیری رنگ اتاق کاملن لخت بود. همینجوری که داشتم دور و برمو نیگا میکردم گفتم:
عمه، راستی رضا جون کجاس؟
_تو اتاقشه عمه، ببخشیداا نیومد پیشواز. کم کم اخلاقش دستت میاد. خب شاه پسر اصلن حواسم نیست شام خوردی یا نه؟
_نخوردم ولی اصلن میل ندارم.
_میل ندارم یعنی چی؟ جوونی باید غذا بخوری.
بعد از 10 دقیقه چونه زدن بهش فهموندم که بیخیال سیر کردن ما شه.
گفت: هیچی نمی خوای؟
_نه مرسی فقط خوابم میاد.
_باشه عمه جون بخواب که صبح دیرت نشه. شبت بخیر. در اتاقو بست و رفت. پاشدم رختخوابو آوردم انداختم و با لباسام ولو شدم توش. از زور خستگی عین جنازه شده بودم. یهو یه صدای زنگ عجیب غریب اومد که شبیه زنگ تلفن قدیمیا بود. صدای عمه رو شنیدم که گفت: بله؟...سلام...شمایی داداش...خوبی...آره رسید...یه 20 دقیقه س...میخوای باهاش حرف بزنی؟...گوشی...
اومد پشت در و در زد: عمه بیا بابات تلفن زده کارت داره.
_اومدم
تلفن تو اتاق خود عمه بود که چسبیده بود به اتاق من. رفتم گوشی رو ور داشتم...
_سلام.
_سلام. هیچ معلوم هست کودوم گوری هستی؟
_چیه مگه چطور شده؟
_الدنگ! از صبح تا حالا میمردی یه زنگ بزنی؟ فکرم هزار راه رفت
_چرا هزار راه رفت؟ تا حالا ولایت خودت نیومدی؟ نمیدونی چقدر طول میکشه؟
_با من بحث نکن لندهور. سر شب تا حالا 2 تا زیر زبونی خوردم از دست تو.
_از دست من نیست. از دست سیگار پاکتی 1000 تومنه.
_دهنتو ببند. میگم با من بحث نکن. فردا بعد از ثبت نام بهم زنگ میزنی گزارش کامل میدی.
_باشه
_صدای چشم گفتنتو نشنیدم
_چشم
_خب کاری نداری؟
_نه
_خداحافظ
_خداحافظ
دوباره این نگهبان جهنم زنگ زد و شاشید تو روح و روانمون.
داشتم میرفتم طرف اتاق که عمه گفت:عمه جون فردا چه ساعتی بیدارت کنم؟
_مزاحم خواب شما نمیشم، ساعت کوکی آوردم، خودم میذارم.
_مزاحم جیه؟ من صبحا واسه نماز از 5 بیدارم. 6 خوبه؟
_بله مرسی
_برو بخواب شب بخیر
_شب بخیر
ولو شدم تو رختخواب ولی اصلن یادم نمیاد اون شب کی و چه جوری خوابم برد...
داشتم تو یه خواب (هزار تو) غلت میزدم که صدای عمه از خواب بیدارم کرد:
_گل پسر نمیخوای بیدار شی ؟ دیرت میشه ها..
_ساعت چنده؟
_6 عمه جون بیا تو آشپز خونه منتظرتم.
_چشم
خسته و بی رمق بلن شدم و از اتاق اومدم بیرون. تازه اون موقع بود که چشمم به جمال خونه روشن شد. با این که قبلن هم اونجا اومده بودم ولی در ودیوار خونه هه قبلن اینقد پیش چشمم جلوه نداش. یه خونه ی در اندشت که سر و تهش معلوم نبود. کلن دو طبقه بود ولی اونجوری که من میدیدم کل خونه دس کم 20 تا اتاق داشت. درو دیوار پر از گچ بری های قدیمی و پدر مادر دار بود که با رنگای سنگین و متناسب رنگ شده بود. موضوع گچبر یا اکثرن مدل لیلی و مجنون بود و لیلی تو این نقشو نگارا شدیدن حواسش به رعایت شئونات اسلامی بود. توی طبقه ی دوم به فاصله ی تقریبن 5متر به 5 متر آینه های قدی تو دیوارا کار کرده بودن. طبقه ی دوم با یه راه پله ی مارپیچ به طبقه ی اول وصل میشد. خونه دقیقن عین خونه اعیونیا تو فیلمای هندی بود. با موهای ژولیده پولیده و صورت نشسته و پف کرده رفتم تو اشپزخونه که صبونه رو بزنم به بدن و راهی دانشگاه بشم. وارد آشپزخونه که شدم دیدم رضا رو ویلچرش، نشسته و رو میز غذاخوری داره صبونه میخوره. عمه هم داشت پشت ظرفشویی یه کارایی میکرد پشتش به من بود.رضا با یه دقتی داشت غذا میخورد که آدم فک میکرد طرف داره مهم ترین کار روزشو انجام میده. واسه همین سرش پایین بود و از دور و برش کاملن غافل. البته اینجوری غذا خوردنش نشونه ی شکم پرست بودن و پرخوری نبود. هیکل لاغرش اینو نشون میداد. معلوم بود از اون آدماییه که دقت بیش از حدشون تو همه چیز، آدمو کفری میکنه.
یه آدم لاغر و استخونی. موهای بلند و فریفریش نمیذاشت چیزی از صورتش معلوم بشه ولی دماغ عقابی و ریش کوتاهش تو چش میزد. گفتم: سلام آق رضا . خیلی چاکریم. دلمون میخواس دیشب ببینیمت سعادت یار نبود.
همونجوری که داشتم حرف میزدم رفتم جلو و دستمو دراز کردم طرفش. اونم تو همین گیرو دار یه لقمه ی مردونه تپونده بود و بد جوری داش باهاش کشتی میگرفت. با کمک لیوان چایی میخواس ترتیب لقمه هه رو بده. واسه همین نه جوابمو داد نه لیوانو گذاش رو میز که باهام دس بده. خیلی آروم و با دیسیپلین داشت کارشو انجام می داد. عمه به خیال این که طرف داره کم محلی میکنه گفت:رضا جان پسر داییت با شما بودااا. رضا همینجوری که داشت میجوید سرشو تکون داد یعنی که: کر نیسم، دارم کوفت میکنم. لقمه هه رو که بسمل کرد، لیوانو گذاش زمین و خیلی رسمی گفت:سلام. دستشو دراز کرد و دستمو که داشت کنده میشد گرفت و باهام دست داد. خیلی محکم و سرد دست داد. عین یه مافوق ارتشی. نشستم پشت میزو مشغول شدم. همینجوری که داشتم میلنبوندم گفتم: عمه من چه جوری میتونم برم لیمبو؟
گفت: ننه سر جاده که بری هر ماشینی که واسش دس نیگر داری میبرتت ولی اگه میخوای مطمئن باشی یه سری ماشینای آبی رنگه که از مینی بوس کوچیکتره، اونا خطی ان. از ((بانتا)) میان و از دم آهوان میگذرن و میرن لیمبو.
یهو رضا پرید تو حرفشو گفت: میخوای بری دانشگاه دیگه نه؟ رسیدی لیمبو همونجایی که تاکسی پیادت کرد سرویسای دانشگاهتونه. دیر بری نمیرسیا.
بلن شدم.از عمه واسه صبونه و از رضا واسه آدرس تشکر کردم و لباسامو جنگی پوشیدم و از (کاخ) زدم بیرون. همون جوری که گفته بودن رفتم لیمبو و رسیدم دم دانشگاه. تابلوی دم سردرشو که خوندم بدنم مور مور شد:
دانشگاه آزاد اسلامی

واحد لیمبو
سعی میکردم وقتی تو محوطه ی دانشگاه از کنار دخترا راه میرم خودمو نبازم و تو راه رفتنم سوتی ندم. خوب اولین باری بود که توی محیطی غیر از خیابون، دخترا رو میدیدم. ازشرح دهن سرویسی های ثبت نام که بگذریم ،یه حس عجیبی داشتم. درسته که اینجا بودنم اصلن به انتخاب خودم نبود، ولی به هر حال من تو (دانشگاه) بودم. اسمی که همه ی آدمای درست حسابی ، با یه جور قداست ازش استفاده میکردن. جایی که آدما فرصت پیدا میکردن که فرهیخته بشن. جایی که آدمای توش به عنوان (متخصص) و (روشنفکر) شناخته میشدن. تو کونم عروسی بود از این که تو یه همچین جایی هستم. واسه همین بود که هر چند دقیقه یه بار مث (اسکلا) یه پوز خند میزدم و زیر لب میگفتم:دانشگاه.
از ساعت 8 صبح که کاغذ بازی های ثبت نام شروع شد، داشتم تو دانشگاه عین اسب دنبال کارام میدویدم تا خود ساعت 4 بعد از ظهر. کارم که تموم شد و مطمئن شدم که همه چی ردیفه، از دبیرخونه ی دانشگاه زدم بیرون و رفتم طرف سرویسها. چن تا مینی بوس و اتوبوس داغون پارک شده بود و دو سه تاش روشن بود.
اینقد دود و دم داشت که همه ی آدمای دور و بر رو عاصی کرده بود. دوسه تا راننده هم که شغلشون از ریختشون میبارید، وایساده بودن نزدیک ماشینا و
جک های پایین تنه می گفتن و میخندیدن و دندونای زردو کرم خورده شونو از زیر سیبیلای بلند و چرکشون پرت میکردن بیرون. دو تا دکه ی کوچولو ی به هم چسبیده هم دم سرویسها بود که دو تا مرد تو یکی و دو تا زن تو اون یکی نشسته بودن. مردها کت و شلوار سورمه ای و پیرن آسمونی پوشیده بودن و زنها چادر مشکی سرشون بود. چند روز بعد فهمیدم که این خلایق همونایی هستن که بهشون میگن: (حراست).
همونایی که از صبح تا شب بی وقفه تلاش میکنن تا گناه و اشتباهی از بچه ها
سر نزنه. طبیعتن وجود اونا از وجود رییس دانشگاه هم ضروری تره. رفتم جلو واز یکی از راننده ها پرسیدم: ببخشید واسه (آهوان) ماشین ندارین؟ یکیشون گفت: برو سوار اون مینی بوس ابیه شو. میره (بانتا). از جلو آهوان رد میشه. رفتم تو مینی بوس. از اونجایی که اونروز فقط ثبت نام ورودیهای جدید بود،همه با هم غریبه بودن و هیشکی با هیشکی حرف نمیزد. واسه همین، همه تو مینی بوس بیکار بودن و در و دیوارو میچریدن. خوب طبعن هرکی سوار میشد همه از زور بیکاری سر میچرخوندن ببینن کیه. واسه همین وقتی رفتم بالای مینی بوس، سرم گیج رفت. اخه یهو یه عالمه چشم بهم خیره شده بود. منم که آخر خجالتی. نیگا کردم ببینم کجا جاخالی هست. دیدم کل مینی بوس پره از آدم. فقط ردیف آخر که 4 تا صندلی داشت، 1جای خالی داشت کنار 3 تا دختر. اومدم برم پایین که راننده هه اومد بالا و رو به من گفت: ( حاجی بشین بریم ) .
صندلی تنگ بود اونم واسه یه گنده بک مث من. به زور خودمو تپوندم تو صندلی. تنها شانسی که آورده بودم این بود که کنار پنجره افتاده بودم و میتونستم تمام مدت بیرون رو نیگا کنم.
نشستم...
یه کم ذهنم استراحت کرد...
به خودم فک کردم...
اون کاری که هیچ میلی بهش نداشتم به دست خودم انجام شده بود...
من دیگه رسمن دانشجو شده بودم...
روز های اول دانشجویی با همه ی تازگی و جذابیتی که داشت، معمولی و بی هیجان طی میشد.هر روز صبح عمه از خواب بیدارم میکرد، بعد از صبحونه میرفتم دانشگاه و تو دانشگاه بعد از نشستن سر کلاسا و یه چرخی تو محوطه زدن، بر میگشتم خونه و وقت تلف میکردم تا شب بشه و برم بخوابم و... دوباره تکرار همین سیکل. تو دانشگاه با کسی دوست نشده بودم. تو خونه هم فقط یه چیز اذیتم میکرد، اونم توجه و پذیرایی و احترام بیش از حدی بود که عمه نسبت به من داشت.
تقریبن تو هر وعده ی غذایی به اندازه ی دو وعده چیز به خوردم میداد. هر روز صبح سه تا تخم مرغ نیمرو علاوه بر پنیر و کره و عسل و مربا و غیره سر سفره بود که به زور
تعارف، مجبورم میکرد حداقل نیمرو هارو بزنم به بدن. همین اصرار و تعارف غیر عادی عمه باعث شد به بهونهی خوردن صبحونه تو دانشگاه، از دست نیمرو های صبحگاهی در برم. همه چیز تا اون شب مریخی سر جاش بود. گمونم 9 – 8 روز از شروع کلاسها گذشته بود.
شب بود. حدود ساعت 1. تو اتاق ولو شده بودم توی رخت خوابم و داشتم به شرایط جدیدی که توش بودم فک میکردم که یه دفعه آرامشم با صدای یه جیغ دلخراش و خشک پاره شد. یه جیغ طولانی. از ترس به رعشه افتاده بودم آخه حس میکردم منبع صدا خیلی دور نیس.بعد از اون جیغ ممتد، جیغ های بریده بریده شروع شد. آروم از اتاق زدم بیرون. یه نیگا به دور و برم کردم. فقط چراغ آشپزخونه روشن بود. به دو از پله ها رفتم پایین. به درگاهی آشپزخونه که رسیدم دیدم عمه پشت به در، رو زانوهاش نشسته،بادستاش چنگ زده تو موهای سفیدش و و داره جیغ میزنه. داشتم میرفتم طرفش که ببینم چش شده. یه دفعه صورتش به سمت من برگشت. انگاری صدای پامو شنیده بود. با دیدن صورتش، وحشت چار ستون تنمو لرزوند. صورتش از زور جیغ زدناش سرخ شده بود. چشاش مث چشای گوسفندی بود که تازه ذبح شده و خون گردنش ریخته توی چشاش. موهاش آشفته بود. داشتم میرفتم طرفش. گفتم: عمه چی شده؟ قبل از اینکه حرفمو کامل بشنوه داد زد: گورتو گم کن حرومزاده. هنوز اونقد مفلوک نشدم که جونمو بگیری. انگار واسه گفتن این کلمات آز اخرین ذرات وجودش استفاده میکرد. صداش بخاطر جیغ هایی که کشیده بود گرفته بود، رگهای گردنش متورم بود. وقتی با اون چشای قرمزش بهم خیره شد و اون جملات رو گفت ، خشکم زد. قدرت استنتاج و تحلیل و تصمیم نداشتم. قبل از این که بتونم کاری بکنم یا چیزی بگم دوباره با اون صدای دلخراشش داد زد: با تو بودم عوضی. شرتو کم کن.
بی اراده از جلوی چشاش جیم شدم. هاج و واج مونده بودم. مگه چی کار کردم که اینجوری باهام حرف زد؟ بی اختیار دویدم به سمت اتاق رضا چراغ اتاقش خاموش بود. چه جوری تونسته بود تو این شرایط بخوابه؟ هنوز صدای جیغ میومد. درو واکردم. قبل از اینکه حرفی بزنم صدای رضا با آرامش عجیبی گفت، بیا تو، درم ببند. بیدار بود. چشاش تو تاریکی برق میزد. با هیجان گفتم: مرد مؤمن تو این صدا هارو میشنوی و لم دادی تو رختخوابو...
حرفمو قطع کرد: بهت گفتم بیا تو درم ببند. بیا بشین تا واست توضیح بدم. پیش خودم گفتم حتمن یه چیزی میدونه که اینقد بیخیاله. با این که هنوز همه چی عجیب بود درو بستم و رفتم کنارش نشستم.
_خوب؟
_ببین تو که میخوای اینجا زندگی کنی بدون! این رفتارای عمه ت عادیه.
_انتظار نداری که قانع شده باشم؟
_چه جوری برات بگم. این یه جور رفتار متناوبه، هر چند روز یه بار این بساطو داریم.
_یعنی چی ؟ نمیفهمم. واسه چی یه آدم هر چند شب یه بار باید نصفه شب شروع کنه به جیغ کشیدن و به دور و بری هاش بدو بیراه بگه.
_ببین... عمه ت اختلالات روانی _ رفتاری داره.
_یعنی چی؟
_اه بابا تو چقد خنگی. یعنی دیوونه س.
_برو بابا چرت نگو.
_میل خودته. میخوای باور کن ، نمیخوای نکن . قصه ش طولانیه. شاید یه وقتی که حالشو داشتم، واست گفتم. انگار صداش قطع شده. آره دیگه... از حال رفته. تو هم برو بخواب. فقط یادت باشه فردا اصلن به روش نیار. فراموش کن هرچی دیدی.
هیچی باورم نمیشد. بدون هیچ حرفی از اتاق رضا زدم بیرون. رفتم تو آشپزخونه. عمه از حال رفته بود. پیرزن تکیده ی موسپیدی که با اون پیرهن بنفش و دامن مشکی کف آشپزخونه غش کرده بود به کلی با اون اژدهایی که چند لحظه پیش دیده بودم، تفاوت داشت. یه ذست انداختم زیر گردنش و یه دست تو چاله ی زانو هاش. سنگین بود. ار پله ها رفتم بالا و بردمش تو اتاقش، گذاشتمش رو تخت خواب و پتو رو کشیدم روی بدنش. رفتم تو اتاق خودم. ولو شدم تو رختخواب.
نمیتونستم واسه خوابیدن تلاشی بکنم. چون از بیداریم اطمینان نداشتم.
رشته ی عمران دانشگاه لیمبو فقط پسر میگرفت. رشته ی ما از 4 گروه درسی تشکیل میشد که هر گروهی برنامه ی درسی خاص خودشو داشت و شنیده بودم که دسته بندی این گروه ها بر اساس درصد های درسیشون تو کنکوره.
خلاصه اینکه تو ترم اول من هر درسی که داشتم، یه سری آدم تکراری سر کلاسش میومدن. واسه همین رو حساب دیدار هر روزه، با چنتاشون سلام علیک پیدا کردم.
با هیچ کودوم صمیمی نشده بودم. حرف زدنم با اونا حول و حوش درصد تو کنکور و
استاد ها و غذای سلف و لیست واحد های رشته مون و اینجور چرندیات بود. کلاسامون از جمله عمومی و علوم پایه تفکیک شده بود. یعنی حتی دروس عمومی هم توی لیست واحد های ارائه شده برای ترم بالایی ها به گروهای (برادران) و (خواهران) تقسیم شده بود. و خوب واسم عجیب بود چون شنیده بودم توی دانشگاه ها دست کم کلاسای عمومی مختلطند. هنوز وقتی از دم سلف دختر ها رد میشدم یا وقتی تو سرویس دانشگاه کنار یه دختر می نشستم یا از کنار یه اکیپ دختر که تو محوطه نشسته بودن میگذشتم، حس میکردم اعتماد به نفسم با کله میره ته مثلث بر مودا. حتی نمیتونستم انسجام قدم هامو حفظ کنم.به خصوص اینکه جو دانشگاه یه طوری بود که همه تو حس بودن. هیشکی راحت نبود. همه دختر پسرا واسه هم کلاس میذاشتن.
(معمولن مسابقه ی کلاس گذاری یه مسابقه ی نا برابره و خوب معلومه که کفه ی ترازو به سمت کدوم گروه سنگینی میکنه). سرویس ها هم یه محیط روتین بود از چند اتفاق که باهم یا جدا گانه می افتادند. یه سری که با موبایلشون آهنگ میذاشتن و صدا شو بلند میکردن (بدون توجه به اینکه بقیه هم مایل به شنیدن این کنسرت اجباری هستن یا نه) که اون موقع ها اگه اشتباه نکنم این آهنگها مال بنیامین یا محسن یگانه یا چاووشی یا dj aligator یاآرش یا جقله بلالی های رپ فارسی بود.
یه سری که با اکیپ چند نفری (یا دختر یا پسر)میومدن تو سرویس و اینقد بلن بلن حرف میزدن و شوخی میکردن و سرو صدا در میاوردن که کفر بقیه رو در میاوردن. اگه اینجور اتفاق ها تو سرویس نبود (که معمولن بود)، سرویس محیط باحال و آرومی داشت.
یکی دیگه از چیزایی که تو چند روز اول توجهمو جلب کرد چادر بود. تو دانشگاه چادر واسه دخترا اجباری بود، مگه اونایی که مسلمون نبودن که تعدادشون اونقد کم بود که همه میشناختنشون. جالب اینجا بود که همه ی دخترا زیر چادر fashion بودن. مانتو و رژ لب و کفش و شلوار وخلاصه همه چیزشون مکش مرگ من بود، ولی خب چادر هم بود دیگه. تازه همه شون یه بند به چادر دوخته بودن و انداخته بودن زیر گلوشون. به نظرم میشه بهش گفت hands free . خلاصه دخترا دستا شون آزاد و چادر کذایی در حال پرواز در پشت سر. و خوب طبعن بچه ها از کیوسک حراست گیت که رد میشدن چادر ها تا میشد و میرفت تو کیف. این جو مد پوشیدن و کلاس گذاشتن تو دانشگاه رو من هم اثر گذاشت. من هم به صرافت افتادم یه دستی به دکور بکشم...
ساعت 10 صبح جمعه بود. تازه از خواب بلن شده بودم. داشتم تو دستشویی با یه ژیلت یه بار مصرف رو صورتم کنده کاری میکردم. عمه از کله ی سحر بلن شده بود و داشت تو آشپزخونه تلق تولوق میکرد. صبحونه رو میز آشپزخونه واسه من و رضا پهن بود. بوی چایی تازه میزد زیر دماغ آدم، مست میکرد آدمو. کارمو تموم کردم. همینجوری که با حوله به جون صورتم افتاده بودمو داشتم از دستشویی میومدم بیرون یهو:
_اوهوی مشتی جلوتو بپا.
رضا بود تازه از خواب بلن شده بود و پشت در دستشویی رو ویلچر نشسته بودو منم که (تو حوله) بودم ندیده بودمشو داشتم میافتادم روش.
_به. سلام آقا رضای گل. صبحت به خیر.
_علیک. مال تو هم به خیر.
عمه که صدامونو شنیده بود داد زد: بچه ها یالا بیاین صبحونه تونو بخورین. میخوام جمعش کنم. وقت نداریما.
رضا با همون استیل داغون ژولیده ی تازه از خواب پریده گفت:
_مگه داره قیامت میشه که وقت نداریم؟
_نه عزیزم. مهمونامون ساعت 3 میرسن منم هنوز هیچ کار نکردم.
رضا انگار که ذهنش قدرت تحلیل جمله ی عمه رو نداشت، چن ثانیه با قیافه ی درهم فک کرد و بلن گفت: مهمون؟ مهمون دیگه کیه؟
_عموت اینا دارن میان.
_کودوم عمو؟
_عموناصر
_اَه.دوباره پیر مرد پارتی. من خونه نیستما، دارم میرم
_ تو دو باره حالت پرت شد؟ یعنی چی؟ کجا میخوای بری؟
_میخوام برم کازینو رویال، میخوام برم کاباره مولن روژ، کجا میخوام برم؟ اصلن کجا رو دارم برم؟ اصلن مگه تو این مملکت جایی هم هست که آدم بره؟
_این که نشد حرف. هر سری مهمون داریم هی در میری. اون سری عموت خیلی ناراحت شده بود که هر وقت میان،تو نیستی.
_طوری نیس. من خودم میدونم چی بهش جواب بدم.
_باشه اگه میخوای بری، برو. من و میلاد ازشون پذیرایی میکنیم.
رضا با اشاره ازم پرسید که: امروز میخوای درس بخونی؟
بهش چکوندم که:نه.
_میلاد هم با من میاد. تنهایی سختمه. باید بیاد کمکم.
_پس به من بدبخت کی کمک کنه؟ چه جوری از پس این همه مهمون بر بیام؟
_به نگبن بگو کمکت کنه.
_مگه اون بنده خدا کلفت منه که هر سری میاد، ظرف بشوره؟ زشته بچه! از مهمون که نباید کار کشید.
_خودش میخوره، خودشم میشوره. عادلانه س دیگه. تازه واسش خوبه، خونه داریش قوی میشه، زودتر شوهر گیرش میاد.
عمه که دید از پس زبون رضا بر نمیاد دیگه پاپی نشد. فقط گفت:
_ناهارتونو میذارم تو این قابلمه. یه بطری دوغ هم توش هست.
_نه عمه زحمت نکشین. یه ساندویچی، یه چیزی میخوریم.
_نه ننه. تعارف نکن. ببرین. فقط ظرفشو گم نکنین.
رفتم تو اتاقم و در نهایت فس فس و بیحالی لباس پوشیدم. وقتی اومدم پایین دیدم رضا لباس یه دست مشکی پوشیده و آماده ی رفتنه. از عمه خداحافظی کردیم و از در خونه زدیم بیرون.
از در خونه که اومدیم بیرون رضا گفت:
_برو هرچی دعا بلدی در حق من بکن که از این مهمونی نجاتت دادم.
_واسه چی؟ مگه قراره تو مهمونی چه خبر شه؟ اصلن من نمیفهمم یهو واسه چی گیر دادی که تو مهمونی نباشیم؟
_تو که سرت تو کار نیس. یه مشت آدم علاف و تهی مغز ، با قیافه های به ظاهر جدی، میشینن در مورد بی اهمیت ترین مسایل دنیا حرف میزنن. از ((رنگ عبای خاتمی و رژلب عروس فیفی جون و گرونی گوجه و قرص لاغری کوفت فرمولا و کوتاهی مانتوی مهناز افشار و موهای هایلایت شده ی محمد رضا گلزار)) بگیر و برو تا اون مباحثی که به لعنت شیطون هم نمی ارزه.
_خب اینا مگه بده؟ آدم اطلاعات عمومیش بالا میره.
_ای من شاشیدم به هرچی اطلاعات عمومیه، اگه اینا هم جزو اطلاعات عمومی حساب شه. باید از اونوری بریما. تو اون جاده خاکیه.
_باشه . ولی اصلن نگفتی کجا داریم میریم.
_جای بدی نیس. باید با چشای خودت ببینی. تو این قابلمه و بند و بساطشو بده من، بیا اینو رانندگی کن.
_آخه من مسیرو بلد نیستم.
_اونش با من. تو فقط بپا زیاد تو دس انداز نندازی که دهن ما هم در امون باشه.
_راستی رضا. تو که هر شب، سر شب میری تو اتاقت میخوابی. چرا اینقد دیر بیدار میشی؟ واسه همینه که اخلاقت رو فرم نیستا.
_ هه. یه کسی از این سوالا میپرسه که خودش خروسخون بلن شه.
_خوب من اگه دیر بیدار میشم واسه اینه که شبا دیر میخوابم. باید 2_3 ساعت تو رختخواب بیدار بمونم تا خوابم ببره. ولی تو که چراغ اتاقت خاموشه. خوابی. تو واسه چی دیر پا میشی؟
_ کی میگه من خوابم؟ من دیشب تا ساعت 4 بیدار بودم. صبح هم 10:30و اینا بود که بلن شدم.
_گرفتی مارو؟ من اومدم اب بخورم چراغ اتاقت خاموش بود.
_این خونه که میبینی 1000تا سوراخ سمبه داره. حالا یه شب که حسشو داشتم صدات میکنم بیای و ببینی که چه جوری بیدارم.
_راستی تا اونجایی که میخوایم بریم چقد راه مونده؟
_یه 10 دقیقه دیگه.
افتاده بودیم تو یه جاده خاکی که از کنار خونه ی عمه رد میشد. داشتیم فرو میرفتیم تو جنگل. جاده ش فوق العاده بود. سر سبز و تنگ و یه کمی ترسناک. نمیدونم این طبیعت دور و برمون واسه رضا هم که اونجا زندگی میکرد، جذاب بود یا نه. همینجوری داشتیم میرفتیم که جاده رسید به یه تیکه سربالایی که شیب تندی داشت. رضا گفت:
_ببین اینجا باید بری جلوی ویلچرو بگیری و بکشی بالا . من هم با دستام رو چرخا زور میزنم.
رفتم روبروش و دو تا دستمو سفت گرفتم به ویلچر و شروع کردم.

یادآوری حالت صورت رضا تو اون لحظاتی که داشت تمام زورشو میزد که یه کاری بکنه اصلن خاطره ی خوشایندی نیست. به هر نکبتی بود ویلچرو کشیدم بالا. خیس عرق شده بودم. وقتی رسیدیم بالا. بر گشتم یه نیگا به پشت سرم انداختم. نزدیک بود عقل از سرم پرواز کنه. وسط جنگل یه برکه آب بزرگ بود که آدم میتونس خودشو توآبش ببینه. از اون جالبتر اینکه وسط این برکه ی بزرگ یه خشکی بود. یه خشکی جمع و جور. و از همه ی اینا که بگذریم، یه پل فلزی قوس دار با قوس به سمت بالا، محوطه ی بیرون برکه رو به اون خشکی وصل میکرد. یه محوطه ی بزرگ با یه برکه ی تقریبن دایره شکل و یه خشکی وسطش! مگه بهشت کجاست؟
_رضا اینجا کجاس دیگه؟ پسر دارم روانی میشم.
_حال میکنی یا نه؟
_رویائیه. اینجا اسمش چی چیه؟
_اسم نداره. اینجا یه زمانی تفرجگاه اجداد من بوده.
_اجداد؟ اجداد دیگه کیه بابا. یه جوری حرف میزنی انگار پسر خاقان چینی.
_پدر پدر بزرگم یه زمانی کدخدای 30-40 پارچه آبادی این دور و ورا بوده.. این جا هم تفریحگاهش بوده.
_این پل هم مال همون دورانه؟
_اره. البته اون موقع چوبی بوده. اینی که میبینی کار بابامه.
_مگه اینجا هنوز زمینش مال شماست؟
_نه. جزو جنگله. ولی بابام دلش میخواد اینجا عین قدیما باحال باشه.
_راستی حرف بابات شد، من تو این چند روزه ندیدم بابات بیادخونه.
_ همیشه خونه ی(مریم) اون زنشه. هر دو _ سه هفته یه بار میاد یه سری به ما میزنه.
_از این کارش ناراحتی؟
_مسلمه که نه. حق داره بنده خدا. با مامان من که نمیشه زندگی کرد.
_واسه ی همون جریان میگی؟
_آره واسه همون. اول بذار بهت بگم حرفایی که بهت میزنم تیریپ درددل نیس. چون قراره تو این خونه زندگی کنی باید اینارو بدونی که گه پیچ نشی. اصلن دلیل ازدواج بابا، همین مشکل مامان بود.
_من یادمه اون دو سه دفعه یی که عمه رو میدیدم خوب بودا. از کی اینجوری شد؟
_((همون موقع ها هم همینجوری بود منتها دوره ی این حمله های عصبی بستگی به شرایط روحیش داره. اگه عادی باشه تقریبن هر 10-12 روز یه بار اتفاق می افته.
میدونی اصل جریان چیه؟
بابام میتونس با آشنا هایی که داره سربازی منو بندازه تو همین لیمبو. ولی تیریپ وجدان ورداشت و این کارو نکرد.
منم افتادم لب مرز. تو گردان پاکسازی مناطق جنگی. خلاصه یه روز یکی از مین ضد نفرای پدر مادر دار، از خجالت هر دوتا پام در اومد.
از شبش تو بیمارستان چیزی یادم نیس. ولی بابا میگفت: تو حال بیهوشی داشتی همه ی عالم و دنیا رو آبیاری میکردی. علی الخصوص من و مادرتو.
خلاصه مادرم اون شب از زور فشار عصبی تشنج میکنه و مشکل میشه دو تا. تو این مدتی هم که از من پرستاری میکرد، هی زور میزد که جلو من با روحیه نشون بده ولی رسمن بیست و چهار ساعته گریه میکرد. این حالت عصبی یادگار اون دورانه. اون چارواداری هایی هم که اون شب نصیب تو کرد ،یه کمی از اون جفنگاییه که من، اون شب تو حال بیهوشی گفتم))...
ادامه دارد...

۱۵.۲.۸۷

Losciate ogni speranza, uoi ch' enterate